ستاره‏ای در آسمان شهادت

نويسنده: محمد جواد آهنگر

با اینکه روزگار، گرد کهنگی بر گذشته پاشیده و تاریخ، فاصله‏ای چندین ساله میان ما انداخته است، نداهایی می‏توانند دست وجدانمان را بگیرند و میان خاکریزهای جنگ ببرند؛ گرچه احتمالاً بسیاری از این حرف‏ها با گذشت زمان رنگ باخته یا فراموش شده‏اند. این مقاله، بخشی کوتاه از زندگی پرنور ستاره‏ای در آسمان شهادت را قلم زده است. در آن آسمان الهی، اخترانی درخشان‏ترند و چشم‏ها را بیشتر به خود خیره می‏سازند. زین‏الدین، از این دسته است. فرمانده سرافراز لشکر هفده علی بن ابن طالب علیه‏السلام . زندگی‏اش آرام است؛ بی‏تجمل، بی‏غرور و خاکی. همیشه خندان و با همه مهربان. قصد داریم لحظاتی را با او نفس بکشیم.

مهدی زین‏الدین در هجدهمین روز مهر سال 1338 به دنیا آمده و 25 سال زندگی کرده است. جاهای مختلفی هم بوده؛ در مدرسه که تا کلاس پنجم یا شاگرد اول بود یا دوم، توی کتاب‏فروشی وقتی پاسبان‏ها آمدند تا پدرش را ببرند، با همسرش در خانه کوچک اجاره‏ای در اهواز، در خیبر، هور، سوسنگرد و کردستان، در جاده‏ای که گروهک منافقین کمین زده بودند، همراه برادرش کنار جیپ لندکروز با بدن سوراخ سوراخ و سرانجام گلزار شهدای شهر قم، کنار هم‏رزمان شهیدش و البته برای همیشه در دل مردم.
در همه این لحظه‏ها ـ اگر خوب نگاه کنی ـ آدمی عادی را می‏بینی که سعی می‏کند در هر لحظه بهترین کار را بکند، بهترین تصمیم را بگیرد و بهترین باشد. این سعی مدام و طاقت‏فرسا بود که این آدم عادی را آدمی کرد شگفت، به شگفتی مهدی زین‏الدین.

مادر شهید زین‏الدین از زمان بارداری، کودک خود را مورد توجه دقیق قرار داده بود؛ هر غذایی را نمی‏خورد، در هر مهمانی‏ای شرکت نمی‏کرد، مرتب قرآن تلاوت می‏کرد و ذکر بر لب داشت. پس از آنکه مهدی به دنیا آمد، هرگز بدون وضو به او شیر نداد و همواره در راه تربیت اسلامی کودک، قدم برمی‏داشت. حاصل تربیت دقیق مادر، کودکی بود باهوش، زرنگ و مهربان که مسیر کمال را به سرعت می‏پیمود.

پیش از انقلاب بود و بگیر و ببند ساواک. از هر کس که عکسی، اعلامیه‏ای یا رساله‏ای از امام خمینی رحمه‏الله پیدا می‏کردند، بازداشت بود و شکنجه و زندان و هزار جور اذیت و آزار دیگر. ساواک خیلی سخت‏گیری می‏کرد. با این همه فشار، هنوز هم بودند کسانی که اعلامیه پخش کنند، روی دیوارها شعار بنویسند و عکس و رساله امام را داشته باشند.
یک روز بیست تا پاسبان ریخته بودند دور و بر خانه پدری شهید زین‏الدین. مهدی که دید وضعیت خراب است، سریع رفت مغازه و هر چی کتاب و رساله امام بود، جمع کرد توی یک کارتن. کارتن را هم خیلی عادی گذاشت وسط پیاده‏رو جلو چشم همه. مأمورها که رسیدند به مغازه، همه جا را زیر و رو کردند، ولی چیزی گیرشان نیامد. خسته و کوفته رفتند دنبال کارشان. مهدی هم رفت و کارتن را آورد توی مغازه؛ روز از نو و روزی از نو.

در هر عصری، انسان‏هایی انگشت‏شمار وجود دارند که روح بلند و عظمت وجودشان، همگان را حیران خویش می‏سازد. مردان غیرتمندی که برای انجام تکلیف، از تمام وابستگی‏های دنیا دل می‏کنند و تا رسیدن به کمال خویش، آرام نمی‏گیرند.
از چهار دانشگاه فرانسه برای مهدی زین‏الدین که یکی از بهترین رتبه‏های کنکور سراسری را به دست آورده بود، دعوت‏نامه فرستاده بودند. با اینکه او به درس خواندن بسیار علاقه داشت و با چند تن از دوستانش هم صحبت کرده بود، دعوت هیچ‏کدام را نپذیرفت. یکی از دوستانِ از پاریس برگشته به او گفته بود: در پاریس خدمت حضرت امام خمینی رحمه‏الله رسیدم. فرمودند که شما برگردید ایران، آنجا بیشتر به وجودتان نیاز است. با چند نفر از علما هم مشورت کرد و از رفتن منصرف شد. پاریس نرفت تا در تظاهرات خیابانی، شعارنویسی‏های در و دیوار و پخش اعلامیه شرکت کند.

قلب مؤمن، سرشار از آرامش است و دلهره هرگز در آن راه ندارد. زمانی که دشواری‏ها فرامی‏رسند و انسان در برابر سختی‏ها قرار می‏گیرد، این قلب روشن شده به نور ایمان است که به آسودگی و آرامش فرا می‏خواند.
جنگ با تمام رعب و وحشتش، برای عده‏ای، تنها صحنه کوچکی از آزمایش خداوند بود تا مؤمنان را محک بزند. شهید زین‏الدین، نمونه برجسته‏ای از این‏گونه انسان‏هاست. دشمن با همه توان‏مندی‏های خویش، در برابر قدرت ایمان چنین مردانی به زانو درآمده بود. ازاین‏رو، زین‏الدین با خیالی آسوده وارد منطقه دشمن می‏شد. آنجا را شناسایی می‏کرد و اطلاعات را به دست می‏آورد. میدان‏های مین، کانال‏ها، سیستم‏های هشدار دهنده، سلاح‏های پیشرفته و سنگرهای مستحکم دشمن، هیچ‏کدام کوچک‏ترین تشویشی در او ایجاد نمی‏کرد. صلابت و آرامش او، همه را متعجب کرده بود.

غرور، خطرناک‏ترین آفت در زندگی مردان موفق است. یاد خداوند، توجه به زیردستان و رعایت ادب و احترام برای اطرافیان، غرور را در دل می‏میراند و انسان را تا قلّه‏های کمال بالا می‏برد.
زین‏الدین، مردی خاکی و بی‏غرور بود. همیشه لباس بسیجی به تن داشت، پوتین‏هایش رنگ و رو رفته بودند و موهای سرش را مانند سربازان عادی می‏تراشید. متواضع بود. چیزی که محبت زین‏الدین را در دل‏ها جا می‏کرد، سادگی‏اش بود. دنبال تشریفات و در بند پست و مقام نبود. راحت بود و بی‏تکلّف. در جمع رزمندگان بود؛ با آنها غذا می‏خورد، درد دل‏هایشان را می‏شنید و از همه مهم‏تر، به آنان بسیار احترام می‏گذاشت. این بود که خواسته یا ناخواسته، همه را دنبال خود می‏کشید!

خیلی خوابم گرفته بود. چند ساعتی بود که نگهبانی می‏دادم. از خستگی کلافه شده بودم. نوبت پستم تمام شد، ولی هر چه منتظر ماندم، نفر بعدی نیامد. مجبور شدم خودم برگردم به سنگر و بیدارش کنم. با عصبانیت صدایش زدم: بلند شو برو سر پست. راحت گرفتی خوابیدی؟ بلند شد و رفت سر پست. صبح بود که با سر و صدای بچه‏ها از خواب بیدار شدم. سرم داد می‏زدند که این چه کاری بود کردی؟ گفتم: مگه چه کار کردم؟ گفتند: دیشب فرمانده لشکر را فرستادی برای نگهبانی. مو بر تنم سیخ شد، اما آقا مهدی هیچ‏وقت به رویم نیاورد.
بعدها فهمیدم که آن شب، آقا مهدی دیر برگشته بود. توی سنگر جا نبود و او هم جلو در یکی از سنگرها خوابیده بود. من هم توی تاریکی، آن هم با آن وضعی که او به خواب رفته بود، به فکرم نرسید که او نگهبان نیست. بنده خدا هم حرفی نزد و تا صبح نگهبانی داد.

شهید زین‏الدین با همه عظمت و بزرگی روح، قلبی سرشار از عطوفت داشت. صمیمی بود و مهربان. محبتش چنان در دل اطرافیان جا باز کرده بود که دلشان نمی‏خواست از او جدا شوند. حتی فرماندهان هم دنبال بهانه‏ای بودند تا او را ببینند و هم‏صحبتش شوند. بارها پیش می‏آمد که بسیجی‏ها به مرخصی نمی‏رفتند تا بیشتر در کنار زین‏الدین باشند. چهره خندانش، دل‏ها را به سوی خود می‏کشید و سحر سخنانش، خستگی‏ها را از تن بیرون می‏ریخت.

زین‏الدین داشت پدر می‏شد. مادرش هم دل توی دلش نبود. می‏گفت: اگر پسر باشد، خدا می‏خواهد به جای او، یکی از پسرانم را از من بگیرد. یا مهدی شهید می‏شود یا مجید. خدا خدا می‏کرد که بچه دختر باشد. بچه که به دنیا آمد، نفس راحتی کشید. از کودک عکس گرفتند و برای مهدی فرستادند. مهدی می‏دانست که نوزاد، دختر است. می‏گفت: خدا را شکر! درِ رحمت به رویم باز شد. قرار است شهید شوم.
نزدیک عملیات بود. یک روز دیدم گوشه پاکت‏نامه از جیبش زده بیرون. گفتم: این چیه؟ گفت: عکس دخترم. گفتم: بده ببینمش. گفت: هنوز خودم ندیدم. عملیات نزدیکه، می‏ترسم مهر پدری کار دستم بده. باشه برای بعد.

نخستین و ارزشمندترین نعمت الهی، نعمت زندگی است و این آرزوهای انسان هستند که زندگی را برای او ارزشمند می‏کنند. خواسته‏های کوچک و بزرگی که هر کس برای رسیدن به آنها تلاش می‏کند. زندگی برای به دست آوردن ثروت، رسیدن به قدرت، کسب شهرت و....
زین‏الدین هدف خویش را از زندگی، چیز دیگری می‏دانست. آرزوی همیشگی او شهادت بود؛ چیزی که بارها و بارها از خدا خواسته بود. از زندگی، چیزی بزرگ‏تر از زندگی می‏خواست؛ کشته شدن در راه خدا و برای او. آرزویی که تنها با گذشت از دنیا و چشم‏پوشی از لذت‏های آن برآورده می‏شد. تنها لذتی که از دنیا می‏طلبید، چشیدن طعم خوش شهادت بود و سرانجام به آرزویش هم رسید.

نبوغ و هوش فراوان، از ویژگی‏های افراد برجسته است. موفق‏ترین انسان‏ها، همواره کسانی نبوده‏اند که امکانات و موقعیت مناسب داشته‏اند. مردان بزرگ تاریخ، کسانی بوده‏اند که از کمترین امکانات، بیشترین بهره را برده‏اند.
جنگ تحمیلی با تمام دشواری‏ها و کمبود امکاناتی که داشت، استعدادهای فراوانی را شکوفا کرد. یکی از این استعدادها، سرلشکر شهید مهدی زین‏الدین است. از مهم‏ترین ویژگی‏های او، ابتکار عمل و تیزهوشی بود. هرگاه زین‏الدین به طرح‏ریزی عملیات در میان فرماندهان می‏پرداخت، همه را انگشت به دهان می‏گذاشت. کار دقیق اطلاعاتی، سرعت فهم تاکتیک و تکنیک‏های نظامی و به کارگیری هوشمندانه آنها در هدایت نیروها، او را به مغز طراح عملیات مشهور کرده بود.

چند وقتی می‏شد که مهدی نیامده بود مرخصی. دلمان برایش خیلی تنگ شده بود. وقتی برگشت، گوسفندی خریدیم و برایش قربانی کردیم. خیلی ناراحت شد و به من گفت: حالا می‏فهمم با اینکه این همه از خدا می‏خواهم شهید شوم، چرا شهید نمی‏شوم، تقصیر شماست! شما نذر می‏کنید که من سالم برگردم؟ گفتم: نه عزیزم! ما بارها تو را تقدیم خدا کرده‏ایم. وقتی خداحافظی می‏کنی، برای بدرقه هم دنبالت نمی‏آییم. می‏دانیم که تو نزد ما امانت هستی. ما نذر نکرده‏ایم که تو سالم بمانی. این گوسفند را هم به شکرانه دیدنت قربانی کرده‏ایم. اینها را که شنید، خوشحال شد و لبخند زد.

مکتبی که مردانش راه امام حسین علیه‏السلام را ادامه می‏دهند و زنانش حماسه‏های حضرت زینب علیهاالسلام را تکرار می‏کنند، طعم شکست را نخواهد چشید. حضرت زینب علیهاالسلام به زنان آموخت تا پیام‏رسانان حماسه خون باشند. هیچ ملتی در تمامی تاریخ، چنین پیوندی با مرگ نداشته است؛ ملتی که مرگ را خود برمی‏گزیند.
لحظه‏ای که پیکر شهید مهدی زین‏الدین به همراه برادرش، مجید روی دستان مردم تشییع می‏شد، صدای آتشین مادر، خطابه‏ای سر داد تا نشان دهد مادران و زنان این سرزمین، راه حضرت زینب علیهاالسلام را برای خود برگزیده‏اند: «خوف، شما را نگیرد. هرگز محزون نشوید. حرکت کنید؛ حرکتی حسینی. حماسه‏سرایی کنید. هدف مقدس را دنبال کنید. ... من آرزو می‏کنم کاش به تعداد رگ‏های بدنم پسر داشتم و در راه اسلام می‏دادم و با خون آنها، درخت اسلام را آبیاری می‏کردم».
منبع: ماهنامه گلبرگ



معرفي سايت مرتبط با اين مقاله


تصاوير زيبا و مرتبط با اين مقاله